چون ابو ثمامه عمر بن عبد الله صائدی قتل پی در پی یاران سید الشهدا (علیه السلام) را دید به امام حسین (علیه السلام) عرض کرد :
یا اباعبدالله (علیه السلام) قربانت من میبینم که این لشکر بتو نزدیک شدند و تا ما کشته نشویم انشاء الله تو را نکشند ؛ من دوست دارم نماز را که وقتش رسیده بخوانم بعد به نزد خدا بروم.
امام حسین (علیه السلام) سرش را به سمت آسمان بلند نمود و فرمود :
ذکرت الصلاه جعلک الله من المصلین الذاکرین نعم هو وقتها
نماز را یادآوری کردی خداوند تو را از مصلین قرار دهد. آری اول وقت است ؛ از اینها بخواهید از ما دست بردارند تا نماز بخوانیم.
حصین بن تمیم گفت : نماز شما قبول نیست.
حبیب بن مظاهر گفت : بگمانت نماز آل رسول قبول نیست و نماز تو شرابخوار قبول است؟
حصین بن تمیم بر آنها حمله برد و حبیب بن مظاهر پیش رفت و شمشیری به صورت اسب او زد که اسبش پرید و او از اسب افتاد و یارانش یورش بردند و او را از دست حبیب نجات دادند. و حبیب اینچنین رجز می خواند :
معنی : بودیم اگر که هم شماره بخدا یا نیم بدیم پشت کردید به ما
قومی نشناسیم دنی تر زشما
و حبیب در روز عاشورا این رجز را هم می خواند :
معنی : منم حبیب و پدرم مظهر یل نبرد و جنگ من پر شرر
شما مجهزتر و هم فزون تر ما هم شکیباتر و با وفا تر
دلیل ما هم برتر است و اظهر حقا که اتقی از شما و اعذر
و به لشکر حمله کرد و نبرد شدیدی نمود که شصت و دو مرد را کشت. تا اینکه مردی از بنی تمیم بر سر او شمشیری زد و تمیمی دیگری نیزه ای به او زد که روی زمین افتاد ، خواست بر خیزد حصین بن تمیم شمشیری بر سرش زد که افتاد و آن تمیمی دیگر فرود آمد و سر از بدنش جدا کرد در حالیکه هنوز جان در بدن داشت.
وقتی حبیب بن مظاهر کشته شد امام حسین (علیه السلام) خمیده شد و فرمود :
لله درک یا حبیب ؛ مرد با فضیلتی که در یک شب قرآن را ختم می کردی. و فرمود : خودم و اصحاب با وفایم را به حساب خدا میگذارم . حصین به آن تمیمی گفت : من در کشتن او با تو شریکم. گفت : بخدا جز من کسی او را نکشته.
حصین به او گفت که سر او را به من بده به گردن اسبم بیاویزم که مردم ببینند و بدانند در قتلش شریکم سپس آن را بگیر و بنزد عبید الله زیاد ببر و مرا حاجتی به جایزه آن نیست ؛ او حاضر به این کار نشد و قوم او او را راضی کردند. سر حبیب را به او داد و در گردن اسبش آویخت و در لشکر گردانید سپس به او برگرداند. او سر را به اسب خود آویخت و به قصر ابن زیاد برد که قاسم بن حبیب (پسر حبیب بن مظاهر) که در سن نزدیک به بلوغ بود او را دید و سر را شناخت و بدنبال او راه افتاد و همراه او به قصر می رفت و می آمد و توجهش به او (پسر حبیب) جلب شد و از او پرسید : پسر چرا دنبال من راه افتاده ای؟
گفت : چیزی نیست
گفت : آخر خبری هست ، بمن بگو.
گفت : این سر پدر من است آن را به من بده بخاک سپارم.
گفت : پسر امیر راضی نمی شود این سر به خاک رود و من می خواهم از او جایزه خوبی بگیرم.
در جوابش گفت : ولی خدایت کیفر بدی خواهد داد ، بخدا بهتر از توست که او را کشته ای و بر پدرش می گریست.
منابع :
وقعت الطفص 229.
تسلیه المجالس ج2 ص 291.
بحار الانوار ج 45 ص 21.
عوالم العلوم ج17 ص 264.
مستدرک الوسایل ج8 ص 253.
منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه ج 15 ص 301.
سفینه البحار ج 1 ص 516 و 652.
الصلاه فی الکتاب و سنه ص 201.
لواعج الاشجان ص 155.
معالم المدرستین ج3 ص 111.
موسوعه کلمات امام حسین ج4 ص 535.
الکنی و الالقاب ج1 ص 34.
تاریخ طبری ج 4 ص 334.
الکامل فی التاریخ ج 4 ص 70.
اعیان الشیعه ج1 ص 606.
مقتل الحسین ابی مخنف ص 142.
کربلا الثوره و الماساه ص 316.
من اخلاق الامام حسین ص 239.
موسوعه شهادت معصومین ج2 ص 219.
ابصار العین فی انصار الحسین ص 120.
الاخلاق الحسینیه ص 29.
المجالس العاشوریه ص 214 و ص 374.
در کربلا چه گذشت 248.
- پنجشنبه ۱ آبان ۹۳
- ۱۳:۴۱