به نقل عمادالدین طبری، زنان خاندان نبوت پس از واقعه سهمگین عاشورا و در طول دوره ی اسیری، از شهادت اباعبدالله علیه السلام و اصحاب ایشان در کربلا چیزی به فرزندان خردسال نمی گفتند. به هر کودکی که سراغ پدر خود را می گرفت چنین می گفتد که پدرت به سفر رفته و به زودی باز خواهد گشت. لشکریان یزید ، خاندان رسالت را در نزدیکی های دارالاماره جای داده بودند.
در یکی از شبها دختری چهار ساله از خواب بیدار شد و مدام سراغ پدر را می گرفت و می گفت: پدرم حسین کجاست؟ این ساعت او را در خواب دیدم که سخت پریشان بود.
سوز و گداز این کودک خردسال تمامی زنان و بچه ها را به گریه انداخت. صدای فغان و گریه از آن منطقه برخاست. یزید که آن ساعت از شب در جای خفته بود از خواب بیدار شد و از علت گریه و فغان زنان و کودکان پرسید؟ داستان را برای او شرح دادند و گفتن که دختر امام حسین علیه السلام خواب پدر را دیده است و اکنون بهانه ی او را می گیرد.
یزید ملعون به ماموران دستور داد و سراباعبدالله علیه السلام را نزد آن دختر بردند و آن سر را در کنار دختر چهارساله نهادند. آن نازدانه سوال کرد که این چیست؟ ماموران یزید به او گفتند: این سر پدرت می باشد!
این کلام ، دختر خردسال را به وحشت انداخت و از شدت ترس و ناراحتی فریادی برآورد. مشاهده ی سر بریده ی پدر، برای دختر خردسالی چون او بسیار سنگین و غیر قابل تحمل بود. همین امر باعث شد آن دختر کوچک رنجور شود و جان به جان آفرین تسلیم نماید.
منبع: کتاب کامل بهایی ، جلد 2 ،صفحه 179.
- دوشنبه ۵ آبان ۹۳
- ۰۶:۲۷