خورشید به سوگ مصطفی می گرید مهتاب به حال مجتبی می گیرید
در مشهد دل چه کربلایی برپاست قومی به شهادت رضا می گرید
رو در جنان چو خاتم پیغمبران گذاشت
داغی گران به سینه ی اهل جهان گذاشت
او بُد همای قدسی و عالم بر او قفس
بگشود بال و روی برآن آشیان گذاشت
در راه سر بلندی دین و رضای حق
کوشید تا که بر سر این کار جان گذاشت
راحت بشد از شماتت و آزار دشمنان
رفت و غمش به سینه ی عالم نشان گذاشت
رفت از میان امت و در بین مسلمین
از خود به یادگار دو شیء گران گذاشت
هست آن دو شیء عترت و قرآن که امتش
نه حد این شناخت و نه حرمت بر آن گذاشت
او در گذشت و فاطمه ی دل شکسته را
تنها میان امت نا مهربان گذاشت
زهرا مگر نبود ز عترت که خصم دون
بس درد و داغ بر دل آن نوجوان گذاشت
شیر خدا امام زمان بود و فاطمه
جان را به راه حفظ امام زمان گذاشت
رسد نوای افزا مرا به گوش امشب پیام غم رسد از نغمه سروش امشب
چه روی داد خدایا که این چنین در عرش بر آورند ملایک ز دل خروش امشب
شب عزای پیمبر بود گمان دارم علی زداغ نبی می رود ز هموش امشب
علی که لنگر عرش خداست می لرزد که جسم جان جهان را کشد بدوش امش
شــــــب هــــــجر رسـول الله آمــد شب قـــــطع نــزول وحـــــی آمــد
فــــــــلک را رُکن آرامش شکسته زمــین از اشک غم، در گِل نشسته
ملائک جمله در جوش و خروشند خـــــلایق جمله از مــاتم خـمـوشند
کــــنار بـــــستر باباست، زهــــرا ز غم دامانش، چون دریاست زهرا
چـراغ و مـسجد و مـحراب شـد خـموش امـشب
فــــتاد چـــــشمـه فــیض ابـــد ز جــوش امــشب
گــــذشت از ســر گــردون فـــغان اهــل زمـین
رســد بـه گـوش زمـین نــــــــاله سـروش امـشب
بـه بـست دیـده حـــــــــق بـین، پـیمبر رحـمت
کــه مــــی زنند مــلائک، ز دل خـــروش امــشب
چــــــرا صــــدای مـــناجــات او نـــــمی آیـــد
ز شوق وصـل، مــگر رفــته او ز هــــوش امشب
بــجای نـــــــغمه تـــکبیر، رهـــبر اســـلام
رسد سروش غم، از دخــترش بـــگوش امـشب
روان فـــــاطمه از قَـــطع وَحـــی می سوزد
در یــغ و درد، کـه این شعله شد خَموش امشب
ای دل بـیا کـه مـوسم آه و فـــغان رســید یـعنی عـزای خـاتم پـیغمبران رسیـد
وا حـسرتا که حــــــضرت زهرا یتیم شد از مـاتم پـدر به لبش نیمه جان رسید
دخترم روشنی چشم تَـرَم زهـــــرا جــان پـیشتر آی و بـبـــین بــــیشترم زهـرا جان
سفر مرگ به پیش آمده و بــــــــاید رفت زین جهان رو بــه جهان دگرم زهرا جان
جــان سپارم من و از فـــــتنه ایـام تــــرا بخداوند جهــان می سپرم زهــــــــرا جان
دخـترم اینهمه در ماتم من گـــــریه مکن آتش از اشــک مزن بر جگرم زهرا جـان
بعد من عمر تو کم باشد و از عترت من زودتـر از همه آئی به بـرم زهـرا جــــان
ناگزیرم که در این امت بــی مهر تو را می گذارم من و خود می گذرم زهرا جان
- يكشنبه ۳۰ آذر ۹۳
- ۰۹:۵۹