ابی عبدلله آمد جلوی خیمه ها، یا اختاه ناویلنی ولدی الصغیر حتی اقدح، یا زینب، بچه ام را بیاور یک بار دیگر ببینم. بعضی ها می پرسند، چرا مادرش را صدا نکرد؟
خب رباب هم کربلا بود، می توانست او را هم صدا کند، فکر می کنم ابی عبدالله نخواست که نگاهش به نگاه رباب بیفتد و شرمنده بشود.
بعضی از اهل ذوق می گویند: نه مادر دیگر نمی توانست بچه را نگه دارد؛ بعضی وقتها رباب نگه می داشت، بعضی وقتها زینب نگه می داشت، همین طور دست به دست می گشت،
از بس که این بچه بی تابی می کرد؛ در آن لحظه دست زینب سلام الله بود، لذا اباعبدالله بچه را از خواهرش خواست. بچه به بغل اباعبدالله آمده، لب های خشکیده، صورتیکه از شدت تشنگی رو به زردی نهاده،
لب هایی که مثل چوب به هم می خورد، دیگر توان سخن نیست، یک نقل که در مقاتل آمده است، این است که ابی عبدالله بچه را نیاورد طرف دشمن؛ من هر دو نقل را می گویم؛
- پنجشنبه ۱ آبان ۹۳
- ۱۳:۴۸