خرم آن روز کز این منزل بروم بابا به هوای سر کویت بزنم بال و پری بابا
آنقدر حلقه زنم بر در درگاه خدا تا بروی دلم از غیب گشایند دری
در آن نیمه شب زین العابدین بغلش می گرفت و او را می گرداند ولی فقط می گفت: بابایم را می خواهم، آرام و قرار نداشت؛ ام کلثوم می آمد، از بغل زین العابدین پر می کشید می رفت بغل عمه ولی می گفت: بابایم را می خواهم؛ رباب داغ دیده او را بغل می گرفت، سر بچه را روی شانه اش می گذاشت و می گرداند، می گفت: بابایم را می خواهم؛ خواهر سیزده ساله اش، سکینه بغلش می گرفت، هر چه می گفت: خواهرم گریه نکن، ناله نزن، می گفت: بابایم را می خواهم.
- دوشنبه ۵ آبان ۹۳
- ۰۶:۱۳