رفتم از کوی تو و پیش تو جامانده دلم
پیش تو مانده و از سینه جدا مانده دلم
گفتم اسباب سفر جمع کنم با دقت
زینب جان مگه چیزی مونده بود جمع کنی؟هر کی یه چیزی زده زیر بغلش داره از یک جایی فرار میکنه،تو کوفه وقتی زن خولی نصف شب از خواب بلند شد دید خونه اش نورانیه،اومد توی مَدبَخ سر ابی عبدالله رو پیدا کرد دیوونه شد سر ابی عبدالله و بغل کرد ،دوید تو خیابون و کوچه،هی داد میزد میگفت:مردم شوهرم برام سر بریده آورده،یه مرتبه دید از هرخونه ای یه نفر بیرون اومد یکی یه پیراهن خون آلود دستش گرفته،یکی یه جفت گوشواره دستش گرفته،زنهای کوفه داد میزنند،چرا این سوغاتی ها اینقدر خون آلوده؟از همه جانسوزتر یه وقت دیدن یه خانمی دوید،یه گهواره چوبی زیر بغلشه
- سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳
- ۰۶:۵۹